Sunday, January 29, 2006

توی کوچهی برفی ردپایی است که هنوز برنگشته است، انگار قصهی توست.

Wednesday, January 25, 2006

وقتی داره بارون می باره، دستت رو زیر بارون بگیر. به تعداد قطره های بارونی که دستت رو خیس می کنه تو منو دوست داری و اون اندازه که از دست تو فرار می کنه، من تو رو .

Sunday, January 22, 2006

دلم گرفته بود. غم تو دلم غوغا می کرد. حوصله بالا و پایین کردن نمودارهای این تز لعنتی رو نداشتم. خبر دادند داره برف می یاد. دلم بیشتر گرفت. انگار خدا منتظره من برم بعد دونه های برفش و سرازیر کنه. توی کوچه پس کوچه های خیال قدم میزدم  و تنها به این فکر می کردم که انتظار کمر هر آدمی رو می شکنه اما روز به روز قدمهای منو استوارتر می کنه.

تو همین حال و احوال بودم که به وبلاگ دختر پاییزی و آخرین پستی که اونجا نوشته بود رسیدم. صحبت از یه سفر دراز مدت بود. کامنتهاش و نگاه می کردم که نوشته های پارسا یه برقی تو چشام انداخت. سرزده وارد بلاگش شدم. دریای آتش درونم شعله گرفت. چند دقیقه که گذشت صدای گرمی بغض خاموشم و قلقلک داد.

تصمیم گرفته بودم از اونو دختر پاییزی بنویسم اما دست نوشته های من فقط اونهمه محبت و صفا رو که من اونجا پیدا کردم کمرنگتر می کنه. این شعرتنها  هدیه یا یادگاری بود که تونستم از اونجا با خودم بیارم:

میمیرم برات ~ تو نمیدونستی میمیرم بی تو بدون چشات ~
رفتی از برم ~ تو نمیدونستی که دلم وصله به ساز صدات ~
آرزومه که نمیدونستی که من میمیرم برات ~ میمیرم برات ... ~
عاشقم هنوز ~ نمیخواستی که بمونی تا بسوزی به ساز دلم ~
گفتی من میرم، تو میخواستی بری تا فرداها یار خوشگلم ~
برو راهی نیست تا فرداها یار خوشگلم ~ یار خوشگلم ... ~
سفرت بخیر ~ اگه میری از اینجا تک و تنها ، تا یه شهر دور ~
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور ~
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور ~ به یه دنیا نور ... ~
نمیخوام بیای ~ نمیخوام میون تاریکی من تو حروم بشی ~
نمیخوام ازت نمیخوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی ~
برو تا بزرگی میخوام که فقط آرزوم بشی ~ آرزوم بشی ... ~
سفرت بخیر ~ اگه گر شکستی زمن بتونی دوباره بساز ~
با دلی شکسته و ناامید تو بازم بساز ~
با دلی شکسته و نا امید تو بازم بساز ~ تو بازم بساز ... ~
نمیخوام بیای ~ نمیخوام میون تاریکی من تو حروم بشی ~
نمیخوام ازت نمیخوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی ~
برو تا بزرگی میخوام که فقط آرزوم بشی ~ آرزوم بشی ... ~

Friday, January 20, 2006

بر آنچه دلخواه من است، حمله نمی برم

خود را به تمامی به آن می افکنم

اگر بر آنم که دیگر بار و دیگر بار

به پای بتوانم خواست

راهی به جز اینم نیست

Thursday, January 19, 2006

یه خورده که کوچولوتربودم، وقتی عید امروز می آمد، مامان صبحش منو از خواب بیدار می کرد و سینمو می بوسید. می گفتم: چرا اینجوری می کنی؟ می گفت: امروز عید سیدهاست. می خوام عیدی بگیرم دیگه!!!

امروز مامان و نمی بینم. وقتشه حسابی ولخرجی کنم.

Sunday, January 15, 2006

همیشه با خودم می گفتم همه آدمها یه کیسه بزرگ دارن که توی این کیسه پر از محبته. هر چقدرهم که از این کیسه برداری زودی جاش پر میشه. به هر کسی می گفتم حرفمو قبول نمی کرد. همه می گفتند باید به اندازه خرج کنی. منم همشونو مسخره می کردم.

اما الآن اقرار می کنم که اشتباه فکر می کردم. کیسه خودم خالیه خالیه. تو همین هفته دل دو نفر و ناخواسته بد جور شکستم. حالا نوبت شماست. بیاید و مسخرم کنید.

Friday, January 13, 2006

همیشه وقتی سوار اتوبوس می شم تا برگردم تهران، یکی از بزرگترین غصه هام اینه که چه جوری خودمو سرگرم کنم تا این 6 ساعت عذاب آور تموم شه. اما دیروز یه همدم کوچولو مامانی داشتم. یه نی نی خانومه 2 یا 3 ساله، که تازه زبون باز کرده بود. یه دنیا حرف واسم داشت. اما من ازهر ده تا کلمه که می گفت، فقط یکیشو می فهمیدم. خواستیم که پیاده شیم بهش گفتم یه بوس به من میدی؟ اونوقت لبهای سرد و کوچولوشو غنچه کرد و ...

پیاده که شدم هوا اونقدر سرد بود که انگار همه آدمها دارن سیگار میکشند. اما از برفی که اونهمه مشتاق دیدنش بودم خبری نبود. دیدی یه گونجیشک وقتی توی هوای سرده، قلبش چه تند تند می زنه؟ قلب من هم داره همونجوری می زنه. بزار ببینم فردا چه خبره؟ آهان، امتحان تافل دارم. اما اون دیگه برام مهم نیست. هر چی هست ماله امروزه!

Tuesday, January 10, 2006

آهای تو که این همه دوری از من، این روزها در حال عبوری از من

هیچ می دونستی که:

تو گل سُخر منی، نمی یلم بچولسی

اما فکر نکنم بشه با صد تا دریا، اینهمه نفرت و بشوری از من

 

Saturday, January 07, 2006

یه گوشه دراز کشیده. دلم می خواد باهاش حرف بزنم اما می دونم حوصله منو نداره. حدس زدن این که داره به چی فکر می کنه کار زیاد سختی نیست. آهنگ گل گلدون و اولین بار از دهن اون شنیدم. میرم ضبط و روشن می کنم. لبخند تو چهرش می یاد. آروم آروم داره زمزمه می کنه. حوصله هیچ کاری رو ندارم. کتاب 504 رو بر می دارم . چند تا ورق که می زنم دو تا کاغذ  وسط کتاب پیدا می کنم. کم پیش می یاد کاغذ هایی که می نویسم و دوباره بخونمشون. نه اصلا پیش نمی یاد. چون یا میندازمشون دور یا دست صاحبشون می رسونم. اما این دو تا از دستم در رفتند. یکیشو می خونم. با خوندنش حس خوبی بهم دست میده . شاید یه روز یه تیکه ازش اینجا نوشتم. اون یکی چند جمله از سیمین بهبهانی بود

مهم نیست در کجا ایستاده ایم

مهم نیست که چند بار ایستاده ایم

مهم این است که بس نکرده ایم

مهم این است که باز خواهیم ایستاد

و زندگی ایستادن است با همه افتادنها

مگر آن دم که دوباره برخواستن را یار نباشد

Sunday, January 01, 2006

وقتی رسیدم اونقدر خوابم میومد که فقط دلم می خواست یک ساعت چشمهامو ببندمو توی این دنیا نباشم. جیم تازه از خواب بیدار شده بود. یه جوری دلتنگی می کرد که انگار منو خیلی وقته ندیده. دراز کشیدم. پلکهام سریع روی هم رفت. اومد بالای سرم نشست. گفت : نخواب دیگه، من دارم می رما. گفتم: چی کار کنیم آخه. گفت: بیا یه کنسرت راه بندازیم. گیتار شکستمو که یک سال و نیم بود ، دست نگرفته بودم و حالا فقط چهار تا سیم داشت، آورد. خودشم پشت کیبورد نشست. سه تا صندلی هم گذاشت که مثلا تماشاچی هم داشته باشیم. گفتم: چی بخونیم؟ گفت: شادمهر. اونوقت این آهنگو زدیم و خوندیم

تو بی نهایت شب .......... وقتی نگاهت می خندید

چشمهای خیره من............ اندوه تو نمی دید

چرا غریبه بودم.................. با غربت نگاهت

تصویرمو ندیدم.................. تو چشم بی گناهت

کاشکی برای قلبت............یه آسمون می ساختم

روح بزرگ تو رو .................چرا نمی شناختم

آیینه گریه می کرد............وقتی تو رو شکستم

ستاره پشت در بود.......... وقتی درها رو بستم

تو بودی و سکوت و ........ غروب سرد پاییز

باغچه رو زیر و رو کرد....... برگهای زرد پاییز

حالا منه غریبه................. دنبال تو می گردم

با قلب آسمونیت.............. کمک کن تا برگردم

ای خدا دنیا رو میبینی؟