Wednesday, March 29, 2006

خیلی وقتها خوبه خفه خون بگیریم و فقط به آهنگه بلاگه بلانش گوش کنیم. اینجوری تو هم راحت تری. بسه دیگه بارون. تمومش کن. خستم کردی

Friday, March 24, 2006

نانا خانوم!!!  کجا؟ کجا؟

تولدت مبارک

Saturday, March 11, 2006

تا چند روزه دیگه بهار هم از راه می رسه. باید دوباره پای سفره هفت سین بشینیم. دعای تحویل سال و بخونیم و آرزو کنیم که سالی که می یاد قشنگتر از سالی باشه که تموم شده و من باز هر چه به روزهای  سال جدید نزدیکتر میشیم، اخمهام بیشتر توی هم میره و دلم بیشتر می گیره. کاش بهار می دونست که هیچوقت ازش خوشم نمی یاد. بگذریم

از خیلی وقت پیش تصمیم داشتم آخرین پست سال 1384 رو اختصاص بدم به دوستهای خوبی که توی این مدت مهمون بلاگهاشون بودم. که هم یه جورایی بازدبدی پس داده باشم و هم شخصیتهای تخیلی که توی این مدت توی ذهنم  ساختم و لااقل روی کاغذ بیارم

یه خورده صبر کنید. من چند تا تشکر بدهکارم. 6 ماه قبل نه می دونستم بلاگ چیه نه بلاگ نویس کیه. اگه دید من نسبت به گذشته تغییر کرده تنها دلیلش وجود دو تا بلاگه: یک نوستالژیک و غروب سرد غربت. این دو تا بودند که منو با این دنیا آشنا کردند. از کمکها و حمایتهاتون توی این مدت بی نهایت ممنونم.

و اما ( به ترتیبی که توی لینکها اومده):

یک نوستالژیک: مهربونترین، دوست داشتنی ترین و در عین حال بداخلاق ترین دختری که می تونید توی ذهنتون تصور کنید. کاملا غیر قابل پیش بینی. یک سری خیالات یونیک داره که به راحتی می تونید باهاشون ارتباط برقرار کنید اما هیچوقت نمی تونید بفهمید توی کلش چی می گذره. خلاصه اعجوبه ایه واسه خودش. عاشقه سوپ و خرس قطبیه. توی غول ترین دانشگاه ایران درس می خونه اما از درس و دانشگاه متنفره. اگه وبلاگش نبود، این همه دوست خوب هم دور و ور من نبود. نانا! هر جا که هستی امیدوارم همیشه بخندی

غروب سرد غربت: این پسر عاشقه فیزیکه. با معرفت تر ازش اگه پیدا کردید، من سرمو می دم. اما تا دلتون بخواد تنبله. باید خودمو بکشم تا پاشه دو تا لیوان بشوره یه چایی بخوریم. از فاصله صد متری یه پشه رو می بینه ها ولی می خواد واسه چشمهاش خودشو از خدمت معاف کنه. یه کبابی هم درست می کنه که البرز همچین کبابی بهتون نمی ده. علی! واسه پایان نامه من خیلی زحمت کشیدی. خیلی چیزها یادم دادی. غصه منو هم زیاد خوردی. این همه مهر و محبتت و هیچوقت فراموش نمی کنم

نمی دونم: وقتی واسش می خوام یه چیزی بنویسم خیلی سعی می کنم که ادب و احترام و رعایت کنم. بزنم به تخته از همه چیز و همه جا اطلاعات داره. توی بحث علمی کم نمی یاره، از سیاست می نویسه، به وقتش رومانتیک هم میشه. اما یه نعمتی داره که هیچکدوممون نداریم. یک یوز مامانی و نازنازی که حاضره دنیا نباشه و لی یه خراش کوچولو به دختر ماهش نیفته. یه رئیس هم داره که بعضی وقتها حسابی کفریش می کنه اما من ندیدم براش کم بذاره. نمی دونم! آسمون زندگیت همیشه رنگین کمونی باشه

همین که هست: نمی دونم چرا وقتی اسم بلانش می یاد، یاد یه دختره 27 یا 28 ساله با موهای بلوند می افتم به اضافه یک عاشق سینه چاک به اسم کاپیتان که سیاست های مردونه رو خوب بلده. کشته مرده بعدازظهرهای سگی این دوتام. تیکه هایی به هم می اندازندها. همیشه از یه چیزی می ترسه. حاضره خیلی از نقشهای  فیلمنامه رو که دوست نداره بازی کنه فقط به یه دلیل. دلیلش بماند. بلانش! نوشتهات همیشه خوندنی و دوست داشتنی اند

بدون امضاء: طرفدار دو آتیشه استقلاله. عجیب به این پایان نامه های دانشگاه هنر علاقه داره. بر عکس من که وقتی به بن بست می خورم، دیر بی خیالش می شم، زودی می تونه با مشکلات کنار بیاد ویه راه حل جدید پیدا کنه. یه دوست داره که من اسمشو گذاشتم (تو) واسش کم مایه نمی زاره.  لعنت کردن دنیای پسرها براش مثل آب خوردنه. آخ اگه بدونی چقدر دلم می خواست جوابت و بدم؟ :) فائزه خانوم! تیمتون که امسال با این همه دک و پز از پس  تیم ما بر نیومد. ان شا الله سال بعد دوباره 6تایی میشید

زروان: شعراش معرکه است. هنوز نفهمیدم مثل عمو ساسان که شبها می نویسه، شبها شعر میگه یا روزها. بر عکس بلانش، همش فکر می کنم موهای بلند و سیاهی باید داشته باشه. از اون دخترهای خانومی که اگه تو خیابون ببینیش، فکر می کنی خیلی مثبت باید باشه. یه بار یکی بهش گفته بود شاعره. بد خورده بود توی ذوقش. حرفش اینه که بابا من یه شاعرم نه شاعره. زروان! من هلاک این جمله هاتم: این منم زروان

کهنه حصیر: اولین بار که بلاگشو دیدم باورم نشد این همون رفیقه دوران دانشگاهی منه. به گمونم عاشق شده و داره از اون دردها که خیلی ها تحمل کردند و تحمل می کنه. وقتی شنیدم دکتری قبول نشده، شاخ درآوردم. چی میگن؟ پدرعشق بسوزه؟ همون. الآنم که مشغول خدمت مقدس سربازیه و تا دلش می خواد به این سربازهای زیر دستش فرمون می ده. بلاگشم از انزلی آپ میشه. سعید! یادته یه بار از کرج برمی گشتیم تو ترافیک خوردیم، منهم قرار داشتم و ... از اون روز پیجیدم تو هم

بی سرزمین تر از باد: نشد یه روز تو کلم یه چیزی نباشه، به بلاگش سر نزنم، اون هم عینه اون و نگفته باشه. دیگه تله پاتی از این قویتر؟ بعضی وقتها خیلی تند می نویسه. بری براش بنویسی بلاگ قشنگی داری یا جمله قشنگی بود یا از این حرفها کلتو می کنه. به گمونم تو سرزمین هیتلر هم داره زندگی می کنه. جمله معنی داری نیست که بلد نباشه یا نشنیده باشه. یه دفتر قدیمی هم داره که فکر کنم کلی راز و رمز توش نهفته است. sherry! عید که می یاد، اونور دنیا هم، همرنگه همینجاست؟

بلفی: این روزها سرش اونقده شلوغه که اصلا نباید انتظار داشته باشی به بلاگت سر بزنه. یه بامزی داره که من فکر می کنم یه خورده چاقالو باشه. خداییش بعضی وقتها اونقدر دلتنگیشو می کنه که آدم به بامزی حسودیش میشه. تازگیها به یه خونه رویایی نقل مکان کردند. والنتاین بامزی براش یه گل خریده که بی معرفت یه عکس ازش نمی گیره ببینیم آی لاو یو رو درست می نویسیم یا نه؟ بلفی و بامزی! سال جدید، خونه جدید، خوش به حالتون . خدا خیلی دوستون داره

سیب سرخ: از اون بچه خر خون ها می خوره باشه. اگه التماسش کنی شاید بلاگشو آپ کنه. البته یادم نرفته که نوشتن زورکی نیست. بهش یه متن فرانسوی بدید اگه منظور نویسنده رو بهتر از خودش براتون ترجمه نکرد من اسممو عوض می کنم. راست و دروغش پای خودش اما میگه تا حالا عاشق نشدم. آخه مگه میشه تابلو؟ الهام خانوم! یه سین از هفت سین همین سیب سرخه. این سیب سرخها امسال کار نده دستت؟

شوخی روزگار: با آلبالو  می تونه همه خاطرات دوران زندگیتونو جلو چشمهاتون بیاره. حالا از میوه اش بگیرید تا چوبش. یه زیر میزی بگیر حرفه ای که مو لای درزش نمی ره. هر چقدر که زروان خانومه، بهش می خوره از اون بجه های شیطون که زمین و آسمونو بهم میچسبونه، باشه. بعضی وقتها لغتها رو یه جوری کنار هم می زاره که باید بهش بگی دست مریزاد. نگار! من دیگه از شوخیهای روزگار خستم. امیدوارم تو هیچوقت خسته نشی که هیچ چیزه جدی وجود نداره.

عمو ساسان: تخصص این پسر نوشتن پستهای طولانیه. ولی می نویسه ها. اهل تعارف و رودربایستی هم نیست. فمنیست درجه یک می خواید، برید سراغش. مثل همه نویسنده های بزرگ کوچکترین بی حرمتی به شغلشو نمی پذیره. همیشه فکر می کردم که ساسان باید یه مرد قد بلند با سیبیلهای کلفت باشه. یه شبه برفی دم سینما فرهنگ قرار شد همو ببینیم. انتظاره همون مرد رو داشتم با یه بارونی و یه شال که سفت پیچیده به خودش. اما خودمونیم خیالات من 90 درجه اختلاف فاز داشت. دوست نداره بهش بگم عمو ساسان اما اینجوری افتاده تو دهنم دیگه. عمو ساسان! من آماده ام یه سیگار با هم چاق کنیم ها

پرومته:  از طرز آشناییم با پارسا قبلا یه پست نوشته بودم. ساز میزنه، شعر می گه، می خونه تازه قراره بلیط کنسرتشو مجانی به من هم بده. پارتی بازیه دیگه. یه روز بهش گفتم پارسا باید بجنگیم گفت نه باید بایستیم. دو ماهه قراره باهاش تماس بگیرم اما به خدا فرصت نکردم. اوضام خیلی خیطه. پارسا! بهت قول می دم یه روز این آهنگه میمیرم براتو از تو هم قشنگتر بخونم ولی حسودی نکنی ها

من به تو تجاوز می کنم: اسم بلاگش یه نموره غلط اندازه. شاهرخ خان و می شناسید؟ توی همون کشور داره درس می خونه. دیر دیر آپ می کنه اما باور کنید 80 درصد وبلاگهای ایرانی رو می شناسه. به گمونم اونجا وبلاگ شناسی می خونه :) بزنم به تخته حرفه ای هم هست. وقتی هنوز میلمو توی بلاگم نذاشته بودم واسم پی ام فرستاده بود. دیگه ببینید تا کجاهای بلاگتون می تونه این پسر بره. پسر! من که قبولت دارم. هر جا هستی موفق باشی

آبی روشن: فقط می دونم الآن دیگه می تونید حاجیه صداش کنید. الحق شعرهای قشنگی هم میگه. تا حالا یه بار هم به وبلاگ من سر نزده اما من از خوندن شعرهاش لذت می برم مخصوصا از اونی که توش گل نرگس داشت. حاج خانوم! اگه امسال دوباره خونه خدا رفتید من و هم دعا کنید.

پاندول: از این پسر که دیگه هیچی نمی دونم. یه بار به من گفت تیله ها تو نگه دار. منم گفتم چشم. ببینم اصلا یادته؟

NicHek: بعد از سه سال که از پاریس برگشت، سلام نکرده به من گفت: چطوری جنازه؟ از اون هم دانشگاهیهای سال بالایی منه که نیومده رفته سر یه کار نون و آب دار توی یه شرکت گردن کلفت اما می ناله که چرا باید صبح زود از خواب پاشه. امان از دست این مرفحین بی درد. کافه نادری رو می شناسید؟ مستخدمهای اونجا رو با اسم کوچیک صدا می کنه. آخرشم نفهمیدم اسمش گلنوشه یا نسترن؟ از کارهای من هم خیلی حرص می خوره. گلنوش! بی خیال بابا! زندگی همینه دیگه. بالا و پایین داره. سهم من بیشتر پایینش بوده.

We are enough for each other: آخرین بار که رفتم بلاگش دیدم فیلتر شده. توی آخرین پستهاش نوشته بود که خیلی ها ظرفیت مطالبی رو که می نویسه ندارند. قرار بود دیگه ننویسه. حرفشو و عقیدشو باید می گفت حتی اگه خیلی ها بخوان برعکس برداشت کنند. چون خودش بارها گفته بود منم میگم : یک خانوم دکتره لزبینه. خاطراتشو خیلی شیرین تعریف می کنه. از اینکه به راهی که انتخاب کرده بود، اونهمه ایمان داشت، برام ارزش داشت. آها لیلیان و تدی! لباس بارسلون من یادتون رفت؟

پ.ن.1: بدیهاتونو به خدا ننوشتم. خدا کنه که این پست کسی رو ناراحت نکنه

پ.ن.2: مهمونه بلاگهای دیگه هم بودم اما بازدید ها شو موکول می کنم به آینده تا شاید بیشتر باهاتون اخت شم

پ.ن.3: یه عیدی هم این پایین گذاشتم

عید همتون مبارک

 

 

Friday, March 03, 2006

شنهای ریز ساحل- ستاره های آسمون <> دلتنگیهای شبانه

اشک پاک خدا- گریهی بی صدا <> گلهای پرپر

جادهی برفی- رویای آبی <> تبعید

بدجوری عاشقت شدم <> I'm in Love U

نفرین به این عشق