Sunday, January 29, 2006

توی کوچهی برفی ردپایی است که هنوز برنگشته است، انگار قصهی توست.

22 Comments:

Anonymous Anonymous said...

چیه؟ هنوز چشم به راهی؟
اینقدر به من میگی کم نیاری پس خودت چی؟

29 January, 2006 17:48  
Anonymous Anonymous said...

رد پايي كه هنوز برنگشته ... بر نگشته ....

29 January, 2006 22:28  
Anonymous Anonymous said...

قصه ... قصه دلم قصه ميخواد ... دلم رد پاي روي برف ... بگذريم

29 January, 2006 22:30  
Anonymous Anonymous said...

are delam mikhad beram va dige bar nagardam

29 January, 2006 22:55  
Anonymous Anonymous said...

می تونه رد پای یه دزد باشه ها.

30 January, 2006 13:45  
Anonymous Anonymous said...

کوتاه غمگين در عين حال رسا و خواندنی بود. پيروز باشی

30 January, 2006 13:53  
Anonymous Anonymous said...

این یکی از زیبا ترین داستان های کوتاهی بود که خوانده ام...خیلی زیبا بود. مرسی. نوشته ی خود شماست؟

01 February, 2006 10:37  
Anonymous Anonymous said...

ali...
سلام داستان زیبایی بودلذت بردم .درضمن ازحضورت دربلاگم تشکرمی کنم .فرصت کردی بازهم کارزیبایت راتکرارکن .قربانت...علی

01 February, 2006 15:17  
Anonymous Anonymous said...

و چه جالب است اين قصه

01 February, 2006 16:49  
Anonymous Anonymous said...

جیرجیرک به خرس گفت : دوستت دارم .
خرس گفت : الان وقت خواب زمستونیه ، بعدا" صبحت میکنیم
خرس رفت خوابید ....!
ولی ...! ولی نمیدونست که عمر جیرجیرک فقط سه روزه ...!

02 February, 2006 01:39  
Anonymous Anonymous said...

جیرجیرک به خرس گفت : دوستت دارم .
خرس گفت : الان وقت خواب زمستونیه ، بعدا" صبحت میکنیم
خرس رفت خوابید ....!
ولی ...! ولی نمیدونست که عمر جیرجیرک فقط سه روزه ...!

02 February, 2006 01:40  
Anonymous Anonymous said...

برای تویی که ذره ذره وجودم را در دستهای نازک فشردی...!
تا آخرین امید را از من جدا سازی برایت اشک خواهم ریخت..!
برای تو گریه خواهم کرد. برای تو اشک خواهم ریخت ...!
برای تنهایت .~.. و بر سر مقبره اصالت از دست رفته ات ...!
شمعی کوچک روشن خواهم کرد. یادگار سنتهای از دست رفته من . تو . ما.....! و به تو خواهم گفت که تو دیگر همچون بادبادکی سرگردان بر آسمان خواستن ها نیستی. بازیچه نیستی. تنها نیستی.. ! خواب نیستی.. ! رویا نیستی...! شک نیستی...!
تو حقیقت موزون شبهای منی.. تو همراز صداقت های منی... ! تو پاکی.. تو خوبی.. تو زیبایی.. تو آتش کده آتش من پرومتهء به زنجیر کشیده برای تو هستی...! برای تو برای خواستن هایت برای خواهش های دل... برای نجابتت برای ماندنت... !
اینبار را هم بمان ..بخوان بر من ..بخوان از آسمان عشقت نازنین~

02 February, 2006 01:43  
Anonymous Anonymous said...

man dige az in chiza barat neminevisam!

02 February, 2006 17:39  
Anonymous Anonymous said...

تمام نشونی ی که داری همونه مواظب باش برف بعدی پاکش نکنه...

02 February, 2006 19:05  
Anonymous Anonymous said...

اگه میری از اینجا تک و تنها تا یه شهر دور
برو که رفتن بدون ما می رسه به دنیا نور

02 February, 2006 23:17  
Anonymous Anonymous said...

کجایی؟ نمینویسی؟

03 February, 2006 20:57  
Anonymous Anonymous said...

pas neveshte ghabliye koo ? chera pakesh kardi. natars enja toye donyaee majazi kasi karet nadare agha!!
ama age dar morede khodet neveshti khodet ro daste kam gerefti ama baraye kasi neveshti khoob baz hamm kheyli por range. midoni adamha hata badtarineshon baz ham noghteye sefidi darand . omidvar bashh .

06 February, 2006 14:37  
Anonymous Anonymous said...

آری هنوز تشنه زندگی هستم، اما مرگ را چون سرابی یافته ام که هر چند می دانم تشنگی مرا دو چندان می کند، لیکن رفتن و مردن بهتر از ماندن و مردن است..!! که رفتن، پایانیست برای ماندن! هر چند هنوز تشنه باشی.

07 February, 2006 22:05  
Anonymous Anonymous said...

مرسي سر زديد ... من هر سال روز تولدم دچار افسرگي مزمني ميشوم كه خلاصي از دستش نا ممكن است. شايد به همان عادت زنانه ي مخفي نگه داشتن سن و سال باز گردد... نمي دانم

08 February, 2006 09:42  
Anonymous Anonymous said...

اين قصه رو انگار همه بلدند

08 February, 2006 14:11  
Anonymous Anonymous said...

agha ma neveshtano felan tark kardim shooma chera neminevisi?>

10 February, 2006 18:53  
Anonymous Anonymous said...

براي اون بالايي مينويسم كه جا برا نوشتن نذاشتي :
دلم مخواهد از خود رها شوم همين

10 February, 2006 22:35  

Post a Comment

<< Home