Friday, May 05, 2006

سلام

حال و احوال؟ خوبی فینگیلی؟

دلم تنگ شده بود واسه نوشتن، واسه برای تو نوشتن، واسه شکستن این غرور لعنتی، واسه آرتور و واسه خیلی چیزهای دیگه

روزهای سختی رو دارم تجربه می کنم. شاید اسمش همونی باشه که بعضی ها می گن آزمایش الهی. سخته، اما از پسش بر میام. من آدمی نیستم که کم بیارم. اینو بهت قول داده بودم.

یادته یه شب خواب دیده بودی که من گم شدم؟ هنوز پیدا نشدم. توی این برهوتی که هر جا سرت و بر می گردونی فقط دونه های سفید برف و می بینی، هیچ راهی برای پیدا شدن نیست مگه اینکه تو بخوای. می دونم منتظری تا خودم راهو پیدا کنم اما من از این که توی دنیای تو سرگردون شدم گله و شکایتی که ندارم، هیچ، از خوشحالی توی پوست خودم هم نمی گنجم.

چند روز پیش، دکتر و مریم منو جایی بردند که اگه می دونستند صندلیهاش برای من مثل صندلیهای اتاق مرگه، هیچوقت نمی بردند. پیچک و دیوار! این اولین و آخرین قصه ای بود که نوشتم.

یه چیزی بگم خوشحال شی؟ همیشه منتظر چه لحظه ای بودی؟ منو سر چه موضوعی سرزنش می کردی؟ یادته می گفتم من سه تا برنامه اساسی دارم که باید حواسم باشه که سه تاش باهم پیش بره؟ آره، درست شد. اما من اون چمدون بزرگه رو هنوز نساختم. پس هنوز وقته خوشحالی نیست. اگه بدونی این آخرها چقدر دعا کردم که نشه؟

راستش و بخوای تو زندگیم دو تا اشتباه بزرگ کردم. اولیش روز اول بود که به نصیحتت گوش نکردم و دومیش روز آخر بود. همون وقتی که برای سفر بی تابی می کردی و من قبول کردم که آرزوهات و با دستهای خودت بدست بیاری. عجب غلطی کردم. اما جبرانش می کنم. هنوزم میدون شلوغه و همین شلوغیه که منو امیدوار می کنه.

بی خیال بابا. دنیا کوچیکه. من با این اعتقادات نصفه و نیمه ام که همونم تو به من هدیه دادی، به یه روز خیلی ایمان دارم. اگه خدایی بالا سرمونه اون روزم می یاد. فقط باید یه خورده تحمل کنیم.

دیگه حوصله ندارم بنویسم. باید برم توی زندونی که برای خودم ساختم. اونجا تنها جاییه که چشمهای تو اشکهای منو سرازیر می کنه و به من نیرویی می ده تا برای رسیدن به آخرین آرزوم، هیچوقت سست نشم.

راستی! داشت یادم می رفت. اون چیزهایی که آقای دکتر دلش می خواست بخونه، آمادست. تا بیشتر از این دیگه دیر نشده، بیا برش دار و ببر.

هیچی که تو دنیا مال من نباشه، مطمئنم که تو مال منی.( حالا بگو پسر از سنت خجالت بکش)

82/2/15        ساعت 10.20 شب