سلام علیرضا
چطوری پسر؟ خسته ای، نه؟ منو هم خسته کردی. راستشو بخوای به اینجام رسوندی. معلوم هست داری با خودت چی کار می کنی؟ چه بلایی داری سر خودت می یاری؟ آخه دردت چیه؟ چه مرگته؟ مگه نباید الان لااقل یه ذره خوشحال باشی؟ نا سلامتی دیگه اون خراب شده لازم نیست بری.
می دونی چند وقته منو فراموش کردی؟ آخه بی انصاف! من خود تواَم. لبخند و گریه من فقط به تو بستگی داره، نداره؟ مگه تو از زندون و زندونی بدت نمی یومد؟ پس چرا منو توی تنت حبس کردی؟ چرا فراموشم کردی؟ دلم واسه روزهایی که اسم منو فریاد می زدی تنگ شده، واسه روزهایی که می گفتی علیرضا فقط تو می تونی کمکم کنی.
چی تا حالا خواستی که نتونستی بدست بیاری؟ هان؟ یک دونشو مثال بزن. به چی حسرت می خوری؟ بله، تو راست میگی. نمیشه همه چیز و به حساب قسمت گذاشت. قسمت فقط واسه آرامش دل آدمهاست. اما بذار یه چیزو توی گوشت فرو کنم. تو باید محبوب دل من بشی، باید خودت بشی. تا کی می خوای علایق خودت رو سرکوب کنی؟ تا کی می خوای محبوب دل بقیه باشی؟ پس من چی؟
راهی که داری میری انتهاش روشن نیست اما تاریک هم نیست. من از اینت خوشم می یاد که تا حالا چیزی نتونسته جلوی راهتو بگیره. پس پاشو، نترس. ادامه بده. از چی می ترسی؟ از فحش و ناسزا؟ از لعنت و نفرین؟ تو که همه اینها رو تحمل کردی. نکنه می ترسی که .... نه این نیست. غمت نباشه. تا اینجاش باهات بودم از اینجا به بعدم هستم. آخرش همون می شه که منو تو می خوایم.
می دونی چند وقته برام آب انار نخریدی؟ یاللا. من آب انار می خوام. اون آهنگه رو هم برام بخون. چی بود؟
یه روز از روزهای سرد پاییز رفتی از خونه تو بی بهونه .....
همین بود نه؟ فشنگ می خونم؟ فکر کردی من بَچچَتم؟ دلم واسه همه اینها تنگ شده. دِ پاشو دیگه. بهت قول میدم همه چی درست میشه.